فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۸۹

۱

چو پاره پاره دل از دیده ترم افتد

هزار شعله آتش به بسترم افتد

۲

نیاورم بنظر آفتاب را ز شرف

دمی که دیده بدان ماه پیکرم افتد

۳

زند بدامن من آفتاب دست ز قدر

گهی که سایه آن سرو بر سرم افتد

۴

خوشم بکنج غم و بی کسی که باشم من

که ره ببزم بتان سمنبرم افتد

۵

بدست اخترم ای کاش برق آتش آه

رسد بچرخ شب غم در اخترم افتد

۶

بیاد لعل تو آتش فتاد در جگرم

که آتشی بدل درد پرورم افتد

۷

بهیچ باب فضولی قرار نیست مرا

مگر دمی که گذر سوی آن درم افتد

تصاویر و صوت

نظرات