
فضولی
شمارهٔ ۱۹۲
۱
نه تنها جان من دردی ز گل رخساره دارد
جگر هم پاره زان درد دل هم پاره دارد
۲
ز خورشیدست روشن تر رخت حیران آن چشمم
که بر خورشید آن رخ طاقت نظاره دارد
۳
بسی فرقست زان سرو سهی ای باغبان با گل
کجا مانند او گل نرگس خونخواره دارد
۴
چه گونه می توانم کرد نسبت با تو لیلی را
تو صد آواره داری او همین آواره دارد
۵
سرشک و داغ این سرگشته را بین گر نمی دانی
که گردون بلا هم ثابت و سیاره دارد
۶
بعرفان می تواند رست مرد از حیله دانا
چه پروا عارف از مکر زن مکاره دارد
۷
به جان دادن فضولی در غم او چاره خود کن
مگو بیمار این غم غیر مردن چاره دارد
نظرات