فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۹۳

۱

دل که سوزان بود خندان از رخ آن ماه شد

آنچنان کآتش گل از فیض خلیل الله شد

۲

سینه تنگم دل خون گشته را در حبس داشت

زخم پیکانت ز بهر جستن او راه شد

۳

در زنخدانت دلم از قید نام و ننگ رست

مخلص یوسف ز یاران مخالف خواه شد

۴

داد رخت شادمانی را بسیلاب سرشک

تا دل محزونم از ذوق غمت آگاه شد

۵

سوی من ره یافت هر محنت که ره گم کرده بود

تا شب تاریک من روشن ز برق آه شد

۶

قد کشیدی دیده را تاب تماشایت نماند

خلعت نور نظر بر قامتت کوتاه شد

۷

کعبه ملکست و ملت درگه پیر مغان

قدر دارد تا فضولی خاک این درگاه شد

تصاویر و صوت

نظرات