
فضولی
شمارهٔ ۲۰
۱
روزی که پیش خویش نبینم حبیب را
دارم هزار شوق که بینم رقیب را
۲
در پیش گل مشاهده خار می کند
چون رشک مضطرب نکند عندلیب را
۳
دانسته ام که عارضه عشق بی دواست
بیهوده درد سر چه رسانم طبیب را
۴
امید نیست منقطع از وصل دوست لیک
صبری نمانده است من ناشکیب را
۵
گفتم دل من از ذقنت قوتی گرفت
خندید و گفت منفعت اینست سیب را
۶
از خوان وصل یار که فیضیست بی دریغ
یارب نصیب بخش من بی نصیب را
۷
گفتم جان دهم بتو جانی نداشتم
دادم فریب آن صنم دلفریب را
۸
جز کوی یار نیست فضولی مراد ما
خاک وطن به از همه عالم غریب را
نظرات