
فضولی
شمارهٔ ۲۰۲
۱
می کشد زارم ببازی هر زمان طفلی دگر
کرد دل بازیچه طفلان مرا پیرانه سر
۲
اشک می ریزم چو از طفلان مرا سنگی رسد
چون نهال بارور کز سنگ می ریزد ثمر
۳
نورسان را تا بفرزندی گزیدم در جهان
رسم شد فرزند را مهری نباشد بر پدر
۴
چشم من چون مردم بی مایه طفل اشک را
متصل می پرورد اما بصد خون جگر
۵
گاه در دل می کند آن طفل گه در دیده جا
نیست او را ذره از آب و از آتش حذر
۶
عالم از سیل سرشکم شد خراب اما چه سود
دلبرم طفلست و او را نیست از عالم خبر
۷
عاریند از حسن روزافزون جوانان وین سبب
هست میل دل فضولی را به طفلان بیشتر
نظرات