
فضولی
شمارهٔ ۲۰۳
۱
خواهم چو سایه افتم دنبال آن سمنبر
هر جا که او نهد پا من جای پا نهم سر
۲
او چون منی ندارد من نیز همچو اویی
من عاشق بلاکش او دلبر ستمگر
۳
دیدم گل رخت را بر جور دل نهادم
پیداست کین شکوفه آخر چه می دهد بر
۴
من ابر اشکبارم تو غنچه شکفته
خنده تراست لایق گریه مراست در خور
۵
در دست تیغ داری در لعل شهد راحت
یا کار سازیم کن یا کام من برآور
۶
از دل نبود نامی بر صفحه وجودم
روزی که روزیم شد از خون دل مقرر
۷
بگذشت عمر و ما را هرگز فضولی از دهر
کاری نیافت سامان کامی نشد میسر
نظرات