
فضولی
شمارهٔ ۲۰۴
۱
می دهد زاهد به ما هر لحظه آزار دگر
گرچه ما کار دگر داریم او کار دگر
۲
کس نمی یابم باو اظهار درد دل کنم
نیست در دام بلا چون من گرفتار دگر
۳
در جهان ای بیبدل این فتنهها تنها ز تست
آه اگر پیدا شود مثل تو خونخوار دگر
۴
مرهم زخم دلم موقوف کردی بر اجل
کردی این ویرانه را محتاج معمار دگر
۵
این نمازم بس بود کز سجده آن ابروان
سر چو بردارم بسجده سر نهم بار دگر
۶
با که گویم حال بیداری شبها چون کنم
هم مگر با آن که جز او نیست بیدار دگر
۷
در ره یاری که دارم به که ترک سر کنم
چند گیرم چون فضولی هر زمان یار دگر
نظرات