فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۱

۱

تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را

چه گویم بر تو چون ظاهر کنم راز نهانم را

۲

به سوزِ دل ز وصلَت چاره ای جُستم ، ندانستم،

که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را

۳

شدی غایب ز چشمم ، شد دلم صد پاره از غیرت،

کز آن ، هر پاره جایی می رود از پِی گمانم را

۴

ز غیرت سوخت ای خورشید جانم رحم بر من کن

بهر خاکی میفکن سایه سرو روانم را

۵

رقیبی را سگ خود خواند یارم جای آن باشد

که سوزد آتش این رشک مغز استخوانم را

۶

ز ذوق درد و داغش می کند آگه ازانست این

که با جان حزین ربطیست جسم ناتوانم را

۷

فضولی کی توانم رست در عالم ز رسوایی

مگر در تن کمال ضعف ره بندد فغانم را

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۲/۱۱/۲۱ - ۰۸:۰۳:۰۶
به سوزِ دل ز وصلَت چاره ای جُستم ، ندانستم،
user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۲/۱۱/۲۱ - ۰۸:۰۵:۱۶
شدی غایب ز چشمم ، شد دلم صد پاره از غیرت،
user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۲/۱۱/۲۱ - ۰۸:۰۷:۳۴
کز آن ، هر پاره جایی می رود از پِی گمانم را