
فضولی
شمارهٔ ۲۱۱
۱
شمع بزم بهجتم مهر مه روی تو بس
مطلع خورشید اقبالم سر کوی تو بس
۲
همچو نافه در سرم سودای مشک خشک نیست
نافه عطر دماغم عقد گیسوی تو بس
۳
بهر طاعت هر کسی را هست رو در قبله
قبله من گوشه محراب ابروی تو بس
۴
از رقیبان هست مستغنی حریم درگهت
مانع وصل تو بیم تندی خوی تو بس
۵
آرزوی بهره دیگر ندارم از حیات
حاصل عمرم هوای قد دلجوی تو بس
۶
چون دهانت گر کند عالم تقاضای عدم
عالمی را یک نظر از چشم جادوی تو بس
۷
می فزاید زهر دشنام تو ذوق اهل دل
بهر دشنام تو اهل دل دعاگوی تو بس
۸
چشم گر بستست از عالم فضولی دور نیست
در نظر او را خیال روی نیکوی تو بس
نظرات