
فضولی
شمارهٔ ۲۱۳
۱
چیده ایم از اختلاط خلق دامان هوس
نه کسی پروای ما دارد نه ما پروای کس
۲
عاشقان دارند شوق گلرخان نه زاهدان
گل به بلبل می زند آتش نه در هر خار و خس
۳
مردم چشمم ز مژگان اشک می ریزد ولی
آب دریا کم نمی گردد بمنقار مگس
۴
عزلتی دارم که در خلوت سرای بی کسی
با مسیحا هم نمی خواهم که باشم همنفس
۵
عمر شد آخر دلا از ناله کردن در گذر
راه چون طی گشت باید گر فغان افتد جرس
۶
نیستم بلبل که هر ساعت سرایم بر گلی
اهل توحیدم گلی دارم درین گلزار و بس
۷
می رسد فریاد من هر شب فضولی بر فلک
گرچه رو آن مه نمی گردد مرا فریادرس
نظرات
محمد صالح