
فضولی
شمارهٔ ۲۱۴
۱
نه من مقید آن سرو گلعذارم و بس
هوای او همه دارند من ندارم و بس
۲
اگر چه ماه و شان زیر چرخ بسیارند
میانه همه آن مهوش است یارم و بس
۳
ز قد و خال و خط و چهره نیست گریه من
خراب کرده آن چشم پر خمارم و بس
۴
سواد مردم چشمم ببین خیال مکن
که هست داغ غمت در دل فکارم و بس
۵
ز آفتاب رخش روشنست روز همه
همین من از غم او تیره روزگارم و بس
۶
تو نیستی چو من ای شمع در غم رخ او
من اشکبارم و نالان نه اشکبارم و بس
۷
فضولی از همه خلق گشته نومید
به لطف شاه ولایت امیدوارم و بس
نظرات