
فضولی
شمارهٔ ۲۱۷
۱
پیش تو گل از شرم سرانداخته در پیش
گویا که پشیمان شده از آمدن خویش
۲
گل جای بسر دارد اگر بگسلد از خار
ای گل منشین پیش رقیبان بداندیش
۳
در باغ چرا پیرهن گل شده خونین
ای گل تو مگر بر رگ بلبل زده نیش
۴
چون غنچه خندان که شود گل ز دم باد
ناصح ز دم سرد تو شد آتش دل بیش
۵
گر سینه شکافم دل صد پاره نماید
چون غنچه چرا فاش کنم حال دل ریش
۶
چون رخ بنمودی بده از لعل لبت کام
در دور گل آن به که کند کس طرب و عیش
۷
بربود دل و دین من آن غمزه فضولی
فریاد ز بی باکی آن کافر بدکیش
نظرات