
فضولی
شمارهٔ ۲۱۹
۱
چه دعوی میکنی ای غنچه با لعل گهربارش
چه می گویی اگر خواهند از تو لطف گفتارش
۲
مکن تصویر آن قامت مصور می شوی رسوا
چه می آید ز دستت از تو گر خواهند رفتارش
۳
ز رشک او کدورتهاست ای آیینه در طبعت
دل خود صاف کن تا بهره یابی ز دیدارش
۴
چه قدرست این که از هر جا قدم برداشته آن مه
فتاده آفتاب و بر زمین مالیده رخسارش
۵
چو طبع نازکش آزار من خواهد منال ای دل
مکن کاری که آزاری رسد از منع آزارش
۶
نجات دل ز دام غم خط او می دهد زانرو
خط آزادیش خوانند دلهای گرفتارش
۷
نهفتم پیش یار از طعنه اغیار درد دل
عجب درد دلی دارم که ممکن نیست اظهارش
۸
ز بهبود فضولی گر کنم قطع نظر شاید
که میبینم نخواهد برد جان از چشم بیمارش
تصاویر و صوت

نظرات