
فضولی
شمارهٔ ۲۲۰
۱
جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش
بسی خوشتر که روز وصل دیدن با رقیبانش
۲
جدایی خواهم از جانان و غیرت آنچنین باید
که خود را هم نخواهد عاشق اندر وصل جانانش
۳
نبینم سوی آن آیینه رخسار چون دارم
ز عکس خار مژگانیم بر گلبرگ خندانش
۴
ندارم ذوقی از مرگ رقیبان زانکه میترسم
بمیرد خاک ره گردد بگیرد باز دامانش
۵
نبیند سوی من تا در نیابم راحت مردن
چو میداند نخواهد برد جان از چشم فتانش
۶
نه من تنها نهادم سر به پای او سپردم جان
هوای عشق او در هرکه هست اینست پایانش
۷
فضولی را به درد عشق واجب گشت جان دادن
نمیدانم چه دردست این که ممکن نیست درمانش
نظرات