
فضولی
شمارهٔ ۲۲۱
۱
بکویش می روم بهر تماشای مه رویش
تماشاییست از رسواییم امروز در کویش
۲
ندارم تاب تیر غمزهای آن کمان ابرو
مگر سویم بتندی ننگرد تا بنگرم سویش
۳
چه حاجت با رقیبان دگر در منع من او را
رقیب او بس است از هر که باشد تندی خویش
۴
گلی دارم درون دل ز غیرت کس نمی خواهم
نشنید پهلوم ترسم که ناگه بشنود بویش
۵
ازان رسوا شدم کز غایت ضعف تنم در دل
نگنجید و برون افتاد شوق رشته مویش
۶
قدم خم باشد ز بار غم برون شو از تنم ای جان
که نتوان بود اینجا با خیال قد دلجویش
۷
فضولی چون نیابم در دل اهل محبت ره
خیالی کرد ضعفم در خیال جعد گیسویش
نظرات