
فضولی
شمارهٔ ۲۲۳
۱
نیست غیر از حیرتم کاری جدا از یار خویش
وه چه خواهم کرد دارم حیرتی در کار خویش
۲
کلبه احزان ما باریک شد از دود آه
آه اگر روشن نسازی از مه رخسار خویش
۳
حال بیماران درد عشق را گاهی بپرس
لطف فرما شربتی از لعل شکربار خویش
۴
ای که دارد حقه لعلت دوای درد دل
کم مفرما التفات از عاشق بیمار خویش
۵
می رود دلدار و از من می برد دل چون کنم
چون توانم زیستن دور از دل و دلدار خویش
۶
بر سر کویت فضولی گر نیایت دور نیست
شرم دارد از سگت با نالههای زار خویش
نظرات