
فضولی
شمارهٔ ۲۲۹
۱
سر می کند همیشه فدا بهر یار شمع
دارد درین روش قدم استوار شمع
۲
سودای کاکل صنمی هست در سرش
کز دود دل شدست سیه روزگار شمع
۳
گر نیست آتشی ز هوای تو در سرش
چون من چراست با مژه اشکبار شمع
۴
دارد ز شمع روی تو در سینه آتشی
بی وجه نیست این که ندارد قرار شمع
۵
سرگرم آفتاب و شانست زین سبب
دارد همیشه گریه بی اختیار شمع
۶
بی آفتاب روی تو روشن نمی شود
روزم اگر چو چرخ فروزم هزار شمع
۷
بی برق آه نیست فضولی بروز غم
او را همین بس است به شبهای تار شمع
نظرات