فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۳۲

۱

به خود نگذاشتم دامان آن چابک‌سوار از کف

مرا بربود جولانش عنان اختیار از کف

۲

چو غنچه تنگدل منشین ز نرگس نیستی کمتر

به دور گل منه جام شراب خوشگوار از کف

۳

نمی‌آید ز لیلی این که آید جانب مجنون

مگر بی‌اختیارش ناقه برباید مهار از کف

۴

به دستم دامن یارست ساقی باده کمتر ده

مکن کاری که در مستی دهم دامان یار از کف

۵

بریزد خاک تا رگ‌های دستم نگسلد از هم

نخواهم داد زنجیر سر زلف نگار از کف

۶

میاور دست هستی ز آستین نیستی بیرون

مبادا نقش عیشت را رباید روزگار از کف

۷

نمی‌بینم فضولی را قرار و صبر بی‌زلفش

شدست او را برون سررشتهٔ صبر و قرار از کف

تصاویر و صوت

نظرات