فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۳۳

۱

قد کشیدی دیده ام تیر بلا را شد هدف

جلوه کردی عنان اختیارم شد ز کف

۲

می نهد سر هر سحر بر خاک راهت آفتاب

جای آن دارد که سر بر چرخ ساید زین شرف

۳

آسمان را دوش ذوق ماه نو در چرخ داشت

گوشه ابرو نمودی ذوق آن شد بر طرف

۴

غیرت لعل تو در کان لعل را در خون نشاند

آب شد از شرم دندان تو لؤلؤ در صدف

۵

سینه ام را سوخت دل وز ناله ام پیداست این

بیشتر دارد فغان هرگه که آتش دید دف

۶

هر طرف صف بست مژگانم بقصد خیل خواب

جلوه‌ها دارد سرشکم در میان هر دو صف

۷

عشق ورز و جام می درکش فضولی متصل

خیز و کاری کن مکن بیهوده عمر خود تلف

تصاویر و صوت

نظرات