فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۴۰

۱

کرد از خون جگر چرخ تنم را نمناک

که ز من گرد نیابد چو مرا سازد خاک

۲

اثر باده نابست که در سر درد

بی جهت نیست که می خیزد و می افتد تاک

۳

همه دم بر سر من سنگ بلا می آرد

مگر از آه دلم ریخت بنای افلاک

۴

هست مضمون خط سبزه خاک لحدم

آرزوی خط سبزی که مرا کرد هلاک

۵

گر کنی ز آلایش می خود چه عجب

هست دامان مسیح از همه آلایش پاک

۶

چاک چاکست مرا سینه و مهر رخ او

می زند تیغ دگر بر دل من از هر چاک

۷

مردم چشم فضولی ز رخت یافته ذوق

کم مباد از جهان مردم صاحت ادراک

تصاویر و صوت

نظرات