
فضولی
شمارهٔ ۲۴۵
۱
متصل دارد سر سودای ابروی تو دل
هیچ کس در سر چنین سودا ندارد متصل
۲
روی چشم من سیه کز دیدن بی اختیار
از تو می سازد مرا در سر نگاهی منفعل
۳
بت پرستیدن نخواهد بود بی وجهی مگر
صورتی بردند زان پیکر سوی چین و چگل
۴
با رقیبان عهد و پیمان تو چون دارد ثبات
کی توان گفتن ترا بد عهدی و پیمان گسل
۵
زآه و اشکم سر کشید آن سرو و چندان دور نیست
سر کشیدن سرو را ز آب و هوای معتدل
۶
ساخت ترکیب ترا از جان و دل روزی که گشت
نقش پیوند قضا صورت نگار آب و گل
۷
بست عهد نقد جان دادن فضولی در رهت
آن مبادا گر تو او را بخت بد سازد خجل
نظرات