فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۴۷

۱

شب عیدست چندانی امان ای عمر مستعجل

که صبح آید کشد تیغ و کند قربانم آن قاتل

۲

ز کویش کرده ام عزم سفر ای گریه کاری کن

که در اول قدم ماند مرا از اشک پا در گل

۳

بهر پی ناقه داغی می نهد از هجر بر جانم

میفزا داغ دردم ساربان آهسته ران محمل

۴

ره غربت گزیدم ای قد خم گشته یاری ده

که عزم این ره از خار مژه بر من شود مشکل

۵

چو خس بی اختیارم می برد اشک از سر کویش

فکن سنگی براهم ای فلک هر جا شوم مایل

۶

گرفته دامنم چاک گریبان درد و داغ او

مرا منعیست این حال از قبول هجر و من غافل

۷

فضولی دامن اقبال وصلش را مده از کف

چو خورشید ار زند صد تیغ چون سایه ازو مگسل

تصاویر و صوت

دیوان فارسی فضولی به کوشش حسیبه مازی اوغلی - محمد بن سلیمان فضولی - تصویر ۴۶۰

نظرات