
فضولی
شمارهٔ ۲۵۰
۱
تا خط سبز تو پیدا شده بر عارض آل
عارضت ماه تمامیست میان دو هلال
۲
بس که دارد مه من شدت الفت برقیب
بی رقیبش نتوانم که در آرم بخیال
۳
به چه تعبیر تمنای وصال تو کنم
من که آن زهره ندارم که برم نام وصال
۴
روی بنما که فدای تو شوم ره چه شود
من کنم کسب کمال و تو کنی عرض جمال
۵
حال من از تو خراب و تو ز من مستغنی
چو بپوشم ز تو پیداست چه خواهد شد حال
۶
چون رخت گرمی خورشید نمی سوزد دل
نیست دلسوز عذاری که ندارد خط و خال
۷
طلب وصل خود ای مه ز فضولی مطلب
که ز دانا طلب وصل محالست محال
نظرات