فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۵۱

۱

ناوکت پیراهنی پوشاند از خون بر تنم

چاکها انداخت آب دیده در پیراهنم

۲

پای در کویت ز سر کردم که تا ناید دگر

در زمین بوسی گریبان را حسد بر دامنم

۳

گر به تیغ رشک ریزم خون خود نبود عجب

هر که او را دوست می دارد من او را دشمنم

۴

کاش سازد پاره دست غم گریبان مرا

چند باشد زیر این طوق تعلق دامنم

۵

بس که در گرداب اشکم غرقه روز بی کسی

کس نمی گردد بجز خاشاک و خس پیرامنم

۶

آنکه بر دیوانها رحمی نمی آید تویی

وانکه جز دیوانگی کاری نمی داند منم

۷

روزگاری شد نمی بینم فضولی روی دوست

تیره شد در انتظار وصل چشم روشنم

تصاویر و صوت

نظرات