
فضولی
شمارهٔ ۲۵۶
۱
نفسی نیست تمنای تو بیرون ز سرم
تو ز من بی خبری کی ز تو من بی خبرم
۲
گرچه دوری ز نظر نیست ز هجرم گله
هر کجا می نگرم باز تویی در نظرم
۳
فلک از آتش رخسار تو دورم افکند
چون نسوزد غم این هجر بسان شررم
۴
اثر درد توام هست ز من تا اثریست
مرد این درد نیم کاش نماندی اثرم
۵
غرضم بود فنا در ره عشقت صد شکر
که بسر منزل مقصود رساند این سفرم
۶
غم دل خوردم و از سینه برونش کردم
چه توان کرد خطر داشت ز سوز جگرم
۷
فارغ از من مگذر بر سر من نه قدمی
که براه تو من از خاک ره افتاده ترم
۸
در خیالم همه آنست که میرم بوفات
بجفایم بکش ار هست خیال دگرم
۹
آتش هجر فضولی جگرم را می سوخت
که برو آب نمی ریخت دمی چشم ترم
نظرات