فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۵۸

۱

نه مژگانست کز خونابه دل لاله‌گون کردم

ازان گل خار خاری داشتم از دل برون کردم

۲

ز ذکر حلقه گیسوی خوبان لب فرو بستم

هوا را ترک دادم قطع زنجیر جنون کردم

۳

ز چاک سینه آب دیده را ره بر جگر دادم

نشاندم آتش دل چاره سوز درون کردم

۴

بیاد لعل خوبان بود پر خون کاسه چشمم

نهادم روی در راه ورع وانرو نگون کردم

۵

دل صد پاره ام را بود طغیانی بحمدالله

ز بس کش ریختم خون پاره آنرا زبون کردم

۶

بآب دیده نقش درد دل از لوح جان شستم

بنای محنت و غم را خراب از سیل خون کردم

۷

بترک عشق میلی داشتم در دل ولی اندک

ز بسیاری طعن آن میل اندک را فزون کردم

۸

سپردن دل بچین گیسوی خوبان خوش صورت

خطایی بوده است ادراک این معنی کنون کردم

۹

فضولی بس که بی هوشم ز جام شوق آزادی

نمی دانم که تدبیری بلای عشق چون کردم

تصاویر و صوت

نظرات