
فضولی
شمارهٔ ۲۵۹
۱
نه از تیری که بر دل میزنی چندین فغان دارم
سوی خود میکشی ای ناله از رشک کمان دارم
۲
بزن تیری و از ننگ من ایمن شو چو می دانی
نخواهم کرد ترک عاشقی چندانکه جان دارم
۳
ز بهر تیر او از خاک من سازند آماجی
پس از مردن ز یاران موافق چشم آن دارم
۴
خدنگ اوست گر آورده چشم تر ز هر خاکی
صف مژگان که من بر گرد چشم خون فشان دارم
۵
طبیبم می کشد تیر از جگر اما نمی داند
که من چون مغز صد تیر نهان بر استخوان دارم
۶
فکندی دور چون تیرم ز خود زین بس محالست این
که یابی گر بجویی چون نه نام و نه نشان دارم
۷
غم لعلش که در دل مینهفتم فاش خواهد شد
فضولی جان من آمد به لب تا کی نهان دارم
نظرات