فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۶۱

۱

نه آنچنان شده محو خیال آن دهنم

که کس نشان ز وجودم دهد بجز سخنم

۲

خیال موی میان بتان ضعیفم ساخت

چنانکه گشت گران بار روح بر بدم

۳

بران سرم که کنم ترک جان و تن که ز درد

بتنگ آمده جانم بجان رسیده تنم

۴

حجاب هستی من مانعست وصل ترا

شکایت از که کنم در میان رقیب منم

۵

بخون دل شده ام غرقه تا جدا زان گل

چو لاله داغ دل آتش زده بپیرهنم

۶

غریب ملک وجودم نمی دهد هرگز

بدل قرار اقامت توجه وطنم

۷

ز لوح صورت حالم بخوان حکایت عشق

ز من مپرس که من بی خبر ز خویشتنم

۸

طبیب چاره دردم مکن که دور از دوست

من آن نیم که بود آرزوی زیستنم

۹

چو زلف یار فضولی خوشم که در ره عشق

شکستگیست شعارم فتادگیست فنم

تصاویر و صوت

نظرات