
فضولی
شمارهٔ ۲۶۲
۱
در هستی بقفل نیستی بر خود چنان بستم
که فرقی نیست پیش هر که هست از نیست تا هستم
۲
به پیمانه شکستن داد صد پیمان مرا زاهد
شکستم صد چنان پیمان و این پیمانه نشکستم
۳
گذشتی بر سرم نگذاشت حیرت دامنت گیرم
بغفلت رفت عمر و بر نیامد کاری از دستم
۴
خرد هر دم ز زنجیر جنون می کرد منع من
بحمدالله شدم دیوانه وز قید خرد رستم
۵
ترا دیدم نظر بر داشتم از جمله عالم
بریدم از همه پیوند خود تا با تو پیوستم
۶
ز آهم سوخت همچون شمع هر کس همنشینم شد
دگر ننشست با من ساعتی با هر که بنشستم
۷
فضولی سایه زان سرو قد بر من نمی افتد
ندارد بهره از سربلندی پایه پستم
نظرات