فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۶۷

۱

به دل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم

در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم

۲

بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را

بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم

۳

شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم

مرنج از من که بر دل از حسد راه نظر بستم

۴

ربودی باز خواب از چشم من ای اشک آه از تو

گشادی رخنه کان را بصد خون جگر بستم

۵

بامیدی که مقبول خیال عارضت گردد

ز اشک لاله گون پیرایها بر چشم تر بستم

۶

تو این فرهاد بنشین گوشه چون نقش خود زین بس

که بهر کندن کوه ملامت من کمر بستم

۷

فضولی بسته قید جهان بودم بحمدالله

ازان برداشتم دل بر بتان سیمبر بستم

تصاویر و صوت

نظرات