فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۷۰

۱

درون خانه چشم آن صنم را تا در آوردم

در این خانه را از پاره های دل بر آوردم

۲

سزد گر جان فشانم بر درت کین نقد را بر کف

ز اقلیم عدم بهر نثار این در آوردم

۳

گرفتم کاکلت را بر سرم افتاد سودایت

بدست خویشتن خود را بلایی بر سر آوردم

۴

نمودی رخ ز تاب مهر رویت خشک شد دردم

ز بهر گریه هر آبی که در چشم تر آوردم

۵

مصور یافتم پیش نظر صد فتنه را صورت

بدل هر گه خیال آن بت مه پیکر آوردم

۶

نهال باغ دردم تازه تازه نعل و داغم بین

بهار هجر دیدم برک بنمودم بر آوردم

۷

فضولی زان سبب آید مرا این گریه بر گریه

که یاد از خنده های آن لب جان پرور آوردم

تصاویر و صوت

نظرات