فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۷۱

۱

بنایی از حباب اشک چشم خون فشان کردم

هوایت را درو از دیده مردم نهان کردم

۲

ز جان بیرون نمی شد لذت عشقت بآسانی

مرا گفتی که ترک عشق من کن ترک جان کردم

۳

دل خون گشته میل خاک پایت داشت دانستم

ز چاک سینه بگشادم دری وانرا روان کردم

۴

ز انجم تیر آهم داد گردون را سبکباری

نشان نگذاشتم از کوکبی کانرا نشان کردم

۵

نشد از سیر گردونم زمانی کام دل حاصل

غلط کردم که نقد عمر خود را صرف آن کردم

۶

صدای سیل اشکم کرد اظهار غم عشقت

بتقریر عجب این راز پنهان را بیان کردم

۷

فضولی صبر در عشق بتان از من نمی آید

بسی خود را درین کار خطرناک امتحان کردم

تصاویر و صوت

نظرات