
فضولی
شمارهٔ ۲۷۲
۱
بی خط سبزت شبی هر جا که منزل داشتم
تا سحر چون سبزه پا از رشک در گل داشتم
۲
دوش شمعی بود همرازم که از روشن دلی
بود او را بر زبان من هر چه در دل داشتم
۳
بود اسباب کمال رفعتم چون مه تمام
چون نباشد آفتابی در مقابل داشتم
۴
بود صد فرهاد را بر صورت حالم حسد
در نظر تا نقش آن شیرین شمایل داشتم
۵
بر من دیوانه تشویش خرد حکمی نداشت
سوری از سودا حصاری از سلاسل داشتم
۶
آفرین ای زورق ساغر رهاندی از غمم
من درین دریا کجا امید ساحل داشتم
۷
گر تهی دستم ز دین و دل فضولی دور نیست
عشق بربود از کف من آنچه حاصل داشتم
نظرات