فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۷۸

۱

بسته شد بر رشته جان موی گیسوی توام

می کشد هر سو که می افتد گره سوی توام

۲

بس که می گردد بگرد ماه رخسارت ز رشک

کرد مانند سر مویی سر موی توام

۳

در دل از تأثیر مهرست این که همچون ماه نو

می فزاید متصل سودای ابروی توام

۴

تیر رشک است این که زد خورشید بر من روز وصل

یا بسر افکند سایه قد دلجوی توام

۵

کرد بیرون از سرم کویت هوای روضه را

حسرتی نگذاشت در جانم سگ کوی توام

۶

تو گلی من خار عمری دادمت خون از جگر

چون شگفتی بی نصیب از دیدن روی توام

۷

شوق بد خوییست هر ساعت فضولی در سرت

خوی بد داری بسی آزرده خوی توام

تصاویر و صوت

نظرات