
فضولی
شمارهٔ ۲۸۱
۱
نوخطان را دوست میدارد دل دیوانهام
من چو مجنون نیستم در عاشقی مردانهام
۲
خضر میگویند بر سرچشمهای برده ست راه
قطره ای گویا چکیده جایی از پیمانهام
۳
عقل را هر لحظه تکلیفیست بر من در جهان
بیتکلف ، با عجب دیوانه ای همخانهام
۴
درد دل با سایه میگویم نمییابم جواب
غالبا او را به خواب انداخته افسانهام
۵
متصل از درد عشق و طعنه عقلم ملول
میرسد هردم جفا از خویش و از بیگانهام
۶
تا کشیده بر گلت از سنبل مشکیننقاب
میخلد صد خار هردم بر جگر از شانهام
۷
به که بردارم فضولی رغبت از ملک جهان
نیستم گنجی که باشد جای در ویرانهام
نظرات
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی