فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۸۷

۱

آتشم من گلخنی باید که باشد منزلم

نیستم گلبن که از گلزار بگشاید دلم

۲

گر نگفتم حال خود پیش تو معذورم بدار

هستی شوق تو کرد از هستی خود غافلم

۳

آب شمشیر ترا فیض زلال زندگیست

سخت دشوارست مردن گر تو باشی قاتلم

۴

دل فدایت کرد جان شادم که هم صرف تو شد

هر چه حاصل کرده بود از تو دل بی حاصلم

۵

جوهر تیغ تو می خواهم رهاند از غمم

از چنین بحری مگو موج افکند بر ساحلم

۶

گشت مشکل کار من لطفی بکن تیغی بکش

پیش تو سهلست آسان ساز کار مشکلم

۷

نیست مقبولم فضولی دلبران بی شعور

مایلِ آنم ، که می داند به سویَش مایلم

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۳/۰۱/۰۵ - ۰۳:۵۶:۴۹
مایلِ آنم ، که می داند به سویَش مایلم