
فضولی
شمارهٔ ۲۹۳
۱
بدلبری سر و کاری درین دیار ندارم
درین دیار چه مانم چو هیچ کار ندارم
۲
مرا نمی شمرد آن مه از سکان در خود
برون روم چو درین شهر اعتبار ندارم
۳
مصیبت است بغربت غم هجوم رقیبان
خوش است این که درین ملک هیچ یار ندارم
۴
کمند شوق مرا می کشد بمأمن اصلی
درین نشیمن حیرت ازان قرار ندارم
۵
ندیم روضه انسم چو بلبلان هوایی
هوای دیدن این باغ و این بهار ندارم
۶
ربوده است ز دست من اختیار نگاری
چه گونه یار دگر گیرم اختیار ندارم
۷
ز فیض فقر فضولی همین سعادت من بس
که اختلاط با بنای روزگار ندارم
نظرات