فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۹۷

۱

من بسربازی ز شمع مجلست کم نیستم

چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم

۲

گر مقیم روضه کویت شدم منعم مکن

ذره خاکم تصور کن که آدم نیستم

۳

در جهان جز من خریدار جفایت نیست کس

ترک کن رسم جفا انگار من هم نیستم

۴

مدت عمرم نمی دانم که چون بر من گذشت

مست شوقم آگه از احوال عالم نیستم

۵

شهرتی دارد که از عقلست استعداد غم

من چه سان دیوانه ام یارب که بی غم نیستم

۶

از جفایت گه جگر خون می شود گه دل مرا

من حریف این جفاهای دمادم نیستم

۷

چون قلم سرگشته زان گشتم فضولی کز ازل

خالی از سودای آن گیسوی پر خم نیستم

تصاویر و صوت

نظرات