
فضولی
شمارهٔ ۳۰
۱
نم نماند از تاب خورشید رخت در خاک ما
چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما
۲
تا ز سوز سینه ما گشت پیکان تو آب
شست گرد غیر را از صفحه ادراک ما
۳
عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا
تا کند جوری بکام دل بت بی باک ما
۴
رام شد شمعی که چون آتش سر از ما می کشد
کرد آخر کار خود تأثیر عشق پاک ما
۵
دل بلای جان بی خود گشت و جسم بی قرار
آتشی افکند عشقت در خس و خاشاک ما
۶
گشت دل صد پاره و بهر تماشای رخت
کرد هر سو سر برون از سینه صد چاک ما
۷
گفتمش از خود فضولی را میفکن دور گفت
نیست این صید محقر قابل فتراک ما
نظرات