
فضولی
شمارهٔ ۳۰۲
۱
از آن رو با تو من آیینه را همتا نمیبینم
که من هرگاه میبینم ترا خود را نمیبینم
۲
چو آیی سوی من در هستیم زآن آتشی ور نه
چگونه درد دل گویم ترا تنها نمیبینم
۳
چو مژگان میزنم در هر دمی صد خار را بر هم
درین گلشن چو رویت یک گلِ رعنا نمیبینم
۴
مکن منع من از رویت که دارم چشم در عالم
متاعی دیدنی غیر از رخ زیبا نمیبینم
۵
مرا قطع نظر از مردم عالم عجب نبود
چو با خود نسبتی این قوم را قطعا نمیبینم
۶
وفا و مهر میباید که بیند عاشق از جانان
بلا این است و غم این کز تو من اینها نمیبینم
۷
پری را خلق میگویند چون جانان من اما
من این باور نمیدارم فضولی تا نمیبینم
نظرات