فضولی

فضولی

شمارهٔ ۳۰۸

۱

از او پرسید سرّ آن دهان را، من نمی‌دانم

خدا می‌داند این سر نهان را، من نمی‌دانم

۲

به جان نظارهٔ او می‌کنم از دیده مستغنی

حیات من به درد اوست جان را من نمی‌دانم

۳

رقیب از مهربانی‌های آن بت می‌زند لافی

دروغست این مگر رسم بتان را من نمی‌دانم؟

۴

چگونه شمع همرازم بود شب‌های تنهایی

که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی‌دانم

۵

مپرس ای هم‌نشین آیین ارباب ریا از من

جمیع خلق می‌دانند آن را، من نمی‌دانم

۶

مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی

تو می‌دانی بد و نیک جهان را، من نمی‌دانم

۷

فضولی گر همی‌خواهی که باشم با تو هم‌مشرب

تو خود بنما ره کوی مغان را، من نمی‌دانم

تصاویر و صوت

دیوان فارسی فضولی به کوشش حسیبه مازی اوغلی - محمد بن سلیمان فضولی - تصویر ۵۱۱

نظرات