
فضولی
شمارهٔ ۳۰۸
۱
از او پرسید سرّ آن دهان را، من نمیدانم
خدا میداند این سر نهان را، من نمیدانم
۲
به جان نظارهٔ او میکنم از دیده مستغنی
حیات من به درد اوست جان را من نمیدانم
۳
رقیب از مهربانیهای آن بت میزند لافی
دروغست این مگر رسم بتان را من نمیدانم؟
۴
چگونه شمع همرازم بود شبهای تنهایی
که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمیدانم
۵
مپرس ای همنشین آیین ارباب ریا از من
جمیع خلق میدانند آن را، من نمیدانم
۶
مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی
تو میدانی بد و نیک جهان را، من نمیدانم
۷
فضولی گر همیخواهی که باشم با تو هممشرب
تو خود بنما ره کوی مغان را، من نمیدانم
تصاویر و صوت

نظرات