
فضولی
شمارهٔ ۳۱۵
۱
گشت صد پاره بشمشیر جفای تو تنم
گل صد برگ بهار غم عشق تو منم
۲
اشک گلگون و رخ زرد مرا خوار مبین
که اگر سرخ اگر زرد گل این چمنم
۳
با دل خون شده دم می زنم از لطف لبت
می شود حال دلم فهم ز رنگ سخنم
۴
دور از آن زلف و قد و چهره مخوان سوی چمن
باغبان نیست سر سنبل و سرو و سمنم
۵
بعد ازین در ره عشق تو من و تنهایی
قدرت سایه کشیدن چو ندارد بدنم
۶
کوهکن را اثری هست مرا نیست نشان
وه که رسواتر و گم گشته تر از کوهکنم
۷
می نهفتم چو فضولی غم دل وه کآخر
کرد رسوای تو افسانه هر انجمنم
نظرات