
فضولی
شمارهٔ ۳۲۶
۱
ای لعل سخن گوی تو کام دل زارم
وقتست که کام دل از آن لعل بر آرم
۲
می خواهم از آن لب سخنی بشنوم اما
تا لب بگشایی بسخن صبر ندارم
۳
بگشا بتکلم لب و با من سخنی گوی
کز شوق رسیدست بلب جان فگارم
۴
این جان بلب آمده نذر سخن تست
هرگاه که خواهی تو بگو من بسپارم
۵
این نیز ز ذوق سخن تست که قاصد
آورد پیامی ز تو و برد قرارم
۶
در رشته کارم گره افتاد ز زلفت
لطفی کن و بگشا گره از رشته کارم
۷
با آب حیاتم نبود کار فضولی
من کشته لعل لب جان پرور یارم
نظرات