
فضولی
شمارهٔ ۳۲۸
۱
دل بصد عقد بجعد سر زلفت بستم
شکر الله ز غم گم شدن او رستم
۲
چشم دارم که شود هستی من صرف غمت
غیر ازین نیست مراد دل من تا هستم
۳
چه کشم بهر می از ساقی دوران منت
لله الحمد من از جام محبت مستم
۴
هر کرا هست غم من ز تو پرسد حالم
که من از خویش بریدم بتو تا پیوستم
۵
دل نبود آنکه سپردم بتو ای سنگین دل
شیشه بود که بر سنگ زدم بشکستم
۶
یا بدامان تو یا بر سر خود خواهم زد
با سر و کار دگر کار ندارد دستم
۷
منم آن شمع فضولی که بامید وصال
تا نمردم بره او ز طلب ننشستم
نظرات