فضولی

فضولی

شمارهٔ ۳۳۷

۱

در غمم گر جان ز جسم ناتوان آید برون

کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون

۲

می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق

سر لعل او بمستی از زبان آید برون

۳

خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان

باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون

۴

دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی

خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون

۵

بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس

سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون

۶

دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین

آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون

۷

چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود

بلبل گل دیده از گلشن چه سان آید برون

تصاویر و صوت

نظرات