
فضولی
شمارهٔ ۳۴۷
۱
می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این
می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این
۲
بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی من
با فقیران خود ای مهوش چه استغناست این
۳
برد راحت قامتت از جان و رفتارت ز دل
وه چه رفتار لطیف و قامت رعناست این
۴
از قد و زلفت دل و جان را خلاصی مشکل است
آفت جانهاست آن دام ره دلهاست این
۵
از تو روزی وعده قتلم نمی یابد وفا
می کشد حسرت مرا امروز یا فرداست این
۶
ای خوش آن ساعت که در محشر مرا خوبان بهم
ترسناک از دور بنمایند کآن رسواست این
۷
دوستان در سر فضولی را هوای عاشقیست
خود نمی گوید ولی از طور او پیداست این
نظرات