فضولی

فضولی

شمارهٔ ۳۴۹

۱

غم لعل ترا در سینه جا کردم که جان است این

تمنای حیات جاودان دارم از آن است این

۲

مکن لیلی وش من گوش بر افسانه مجنون

حدیث درد من بشنو که به ز آن داستان است این

۳

ز شرم صورت خوب تو می گردد پری پنهان

چه حاجت من کنم اظهار این معنی عیان است این

۴

لگدکوب رقیبت شد تن اندوه پروردم

مگو تن پیش سگ افتاده مشتی استخوان است این

۵

هوا از شاخ گل پیکان خونین می کشد گویا

بدل خوردست تیر رشک قدت را نشان است این

۶

قرارم برد رفتارت سرشکم ریخت گفتارت

چه قد دل‌ستان است آن چه لعل درفشان است این

۷

فضولی می‌رسد هرشب به مه فریاد و افغانت

شبی آن مه نمی‌پرسد چه فریاد و فغان است این

تصاویر و صوت

نظرات