
فضولی
شمارهٔ ۳۵۰
۱
شد آن گل چهره باز از خانه با عزم سفر بیرون
مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون
۲
مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب
که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون
۳
درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب
ندارد آبرو زین پرده گر آید دگر بیرون
۴
ز حسرت آه آتشناک از دل می کشم هر گه
که آید تیر خون آلوده او از جگر بیرون
۵
خیال نوک مژگانت گر افتد در دل دریا
نخواهد آمدن ناسفته از دریا گهر بیرون
۶
نمی دانم چرا عشاق را کشتند در کویش
نکشتند آنچنان آن قوم را کاید خبر بیرون
۷
فضولی می رسد در دهر هر دم محنتی بر من
بباید رفت زین محنت سرای پر خطر بیرون
نظرات