فضولی

فضولی

شمارهٔ ۳۵۱

۱

نمی دانم چه بد کردم چرا رنجید یار از من

که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من

۲

مگر از خاکساریهای من کردند آگاهش

که بنشستست بر آیینه طبعش غبار از من

۳

نسودم بر کف پای لطیفش خار مژگان را

چه باشد موجب رنجیدن آن گل عذار از من

۴

ازو این زهر چشم و چین ابرو نیست بی وجهی

ادای ناخوشی سر زد مگر بی اختیار از من

۵

زنم سر بر زمین هر جا روم چون آب زین غصه

که دامن می کشد آن سرو می گیرد کنار از من

۶

بدادم جان نکردم یار را رسوا بشرح غم

اگر می بود مجنون زنده می آموخت کار از من

۷

فضولی کرد سرگردان مرا بی ماه رخساری

نمی‌دانم چه در دل داشت دور روزگار از من

تصاویر و صوت

نظرات