
فضولی
شمارهٔ ۳۶۲
۱
دل که پنهان است شوق لعل محبوبان درو
غنچه بشگفته است اوراق گل پنهان درو
۲
با خیال لعل جان بخش سواد دیده ام
هست آن ظلمت که باشد چشمه حیوان درو
۳
شد بسودای سر زلف تو جسمم رشته ای
صد گره افتاد از تاب غم دوران درو
۴
بحر محنت راست گردابی پر از خاشاک و خس
وادی عشقت که عشاقند سرگردان درو
۵
ناوکت بگذشت از جسمم چه جای راحت است
با چنین جسمی که آرامی ندارد جان درو
۶
در غم درج دهانت چون نباشم تنگ دل
حقه گم کردهام صد درد را درمان درو
۷
نیست راحت بیغم جانان فضولی را دمی
دم به دم آن به که افزاید غم جانان درو
نظرات